عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و یکم فصل سوم) -رفتیم در تونل دستم در دستان پدرم بود گفت: در این تونل می‌روی سعی کن چشمانت را باز نکنی و چیزی نشنوی، قبل از اینکه برویم باز یک نگاه به امام رضا(ع) کردم گفتم یکبار دیگر ببینمش چون دیگه نبینمش، چشمانم باز شد دیدم سفیدی رنگی است به انتهای تونل رسیدم احساس کردم پدرم مرا پرتاب کرد انگار برگشتم به جسمم... -روضه نمی خواهد تنی که سر ندارد جایی برای بوسه مادر ندارد... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۲۱ میثم-عباسیان تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon