عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل چهارم) -درخت گیلاس خیلی قشنگ بود، گفتم چرا من نمی‌تونم بیام در روشنایی؟! گفت: موقع تو نیست، تو برگشتی، تو باید بروی در تاریکی -آن آشنا از من خواست قولی به او بدهم گفتم: قول نمیدم،گفت: تو را خدا قول بده گفتم: سعی‌ام را می‌کنم. گفت: فرزندانم سر ارث و میراث به اختلاف افتادند ۱۵ سال با هم حرف نمی‌زنند تو باید بین آنها آشتی بدهی... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۱۱ مسعود-نبی‌چنانی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon