عنوان: (گزیدهای از قسمت بیست و سوم فصل اول) من در سنگری بودم و کمکی کنارم بود، من آرپیجی میزدم و رگبار میزدم و مُدام ایستاده بودم و فرد نشسته خشابهای خالی را پُر میکرد. در یک لحظهای که نشستم خشابها را عوض کنم، گلوله تانک به سنگر ما خورد و تمام سنگر خراب شد و آن لحظه دیدم روحم از بدنم جدا شد و بدنم را زیر یک مشت خاک دیدم و همینطور بدن دوستم را. زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۱-قسمت-۲۳ عبدالحسین-خسروپناه تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon