همیشه اون قطره اشک اولی طوری روی صورتم قدماشو برمیداره ودست میکشه رو اطرافش ک انگار یه پیرمرد تنهاست و برگشته به خونه دوران بچگیش گاهی باید دور خودت یک دیوار تنهایی بکشی نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی بلکه برای اینکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند چقدر احمقانه است از یک قهوه تلخ انتظار فال شیرین داشتن مثل من که از تو انتظار عشق داشتم بماند که ندارمت بماند که هنوز دلم برایت تنگ است بماند که تکهای از تو در من مانده است بماند که شبها بیقرارت میشوم بماند که هنوز