عنوان: (گزیدهای از قسمت نوزدهم فصل سوم) -بزرگِ خیلی عصبانی بود، خدا خدا میکردم مرا نبیند، وقتی دید دور تپه عصبانی میگشت، یک سایبان تپه بغلی دیدم رفتم زیر سایبان نگاه کردم دیدم حالت یک میز که قرآنی بزرگ روی آن بود نوشته بود، قرآن کریم. -حس کردم بخاطر بددهنیهایی که داشتم، آزارهایی که با زبانم داده بودم این از من عصبانی بود. اراده کردم قرآن را بغلم گرفتم، قرآن از صورتم تا روی زانویم بود، آمد قرآن را بگیرد، محکم گرفته بودم نمیگذاشتم از من بگیرد... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۱۹ فرهاد-پاپی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon