از دروغ گفتن خسته شدم گایز:).. نمیخوام جلب توجه کنم یا ناراحت و نگرانتون کنم ولی حالم افتضاحه... با مامانم کلی مشکل دارم هر کاری میکنم باهام بده... از طرف دیگه شاید واسه یه غیر آرمی بچگانه و مسخره بنظر برسه ولی دلم خییلییی واسه پسرا تنگ شده... اشکام بند نمیان... شاید به سنی نرسیده باشم که تو مسائل سیاسی دخالت کنم ولی واسه کشور ثروتمندم ایران ناراحتم... واسه دخترای هم سن خودم که الان گوشه بیمارستانن بخاطر مسمومیت... واسه والدین تحت فشارم... واسه خود تو حسرتم... واسه خودم که غرق تنهایی شدم... خالم گفت ما وضع خراب کشورو میبینیم اعصابمون خراب میشه ناخوداگاه با شما بد میشیم... قلبم شکسته و از هر طرف انتقاد میشم... یکی بهم میگه افراطی... یکی میگه بی ادب... یکی میگه اضافم... یکی میگه با نبودم چیزی ازشون کم نمیشه... یکی میگه بی لیاقت... یکی میگه فیکم... یکی میگه دیوونم و باید خودمو درست کنم... یکی میگه کم حرفم... یکی دیگه میگه پر حرفم... یکی میگه عوض شدم...:) فقط یه کلمه قشنگ میخوام... یکم محبت... یکم عشق... یکم چشم بستن رو ضعفام و دیدن خوبیام... یه لبخند... اونا...نتونستن بهم بدنش میشه شما