کار و بار آدمی اگر بیاصول باشد دیر یا زود کارش، زار میشود و مسیرش به بیراهه میافتد. حال هرچه در اصلیترین سرچشمههای فکری، این کجروی اتفاق بیفتد، بیشتر آسیب میبیند. ما اساسا بیش از هر چیزی از جانب خودمان و باورهایمان تهدید میشویم. این باورهای ما هستند که نقشهای آنچه در اطراف ما قرار دارند را تعریف میکنند. این که ما به دیگران عشق بورزیم و یا آنان را ابزارهای برآورندهی حاجات خود بدانیم، همگی به تلقی ما از زندگی و انسان بستگی دارد و بنابر این اگر بخواهیم روی یک نقطهی قابل تغییر دست بگذاریم، این نگرش بنیادین را باید معرفی کنیم که: من کیستم؟ از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ اگر به درستی نسبت خود را با هستی و خالق آن تعیین نکنم، تمامی زندگی من بر محوری باطل میچرخد. این تلقی حاصلی جز یاس و ناامیدی در پی ندارد و بنابر این، برای این یاس و ناامیدی در این دنیای بیمعنا هر لحظه دست به دامان بتی خودساخته میشوم که برای لحظهای هم که شده از این مالیخولیای همهجانبهی بنیانکن مرا در امان بدارد. ولی افسوس که هیچ یک از این دستآویزها در جان من تاثیری ندارند، چرا که ریشهی مشکل من د