عنوان: (گزیدهای از قسمت ششم فصل چهارم) -به سمت هال (پذیرایی) نگاه کردم دیدم مادرم خواب است در حالیکه رو به اتاق من بود همینطور که مادرم را نگاه میکردم گفتم: تمام شد! -یک لحظه گفتم: خدایا و تمام اطرافم خدا را احساس میکردم، به درک این رسیدم که خدا از رگ گردن به من نزدیکتر است، توجهاش را درک میکردم که چه خواستهای دارم، احساس میکردم هیچ چیزی بالا دست او نیست، با خدا که صحبت میکردم، احساس میکردم میشنود، به ذره ذره وجودم توجه میکرد، خیلی عزیز و مهربان بود... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۶ محمدعلی-درودی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon