عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سی و یکم فصل سوم ) -هیچ حرفی رد و بدل نمی‌شد همه چی با نگاه بود، وقتی میگفتم مامانم بدون من دق می‌کند آن همراه با نگاه می گفت: خدا خودش صبرش را می ده. -دیگه هیچ راهی نداشتم می‌گفتم: خدایا چی بگم قانع و راضی بشه که من برگردم؟ چون ترسیده بودم که دیگر اینجا پایان است و راه برگشتی ندارم... گفت: دعای معراج را حفظی؟ گفتم بله، گفت: پس این دعا را بخوان منم شروع کردم و تا رسیدم به یاالله و یاالله، در جا آمدم پایین... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۳۱ زهرا-پورصالح‌چی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon