عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل سوم) -زمانی‌که روی تخت را نگاه کردم، دیدم وضعیت جالبی ندارم، شکمم کاملاً باز بود و خونریزی شدیدی داشتم و خیلی با وحشت کار می‌کردند هِی می‌خواستم بگم آقای دکتر من چیزیم نیست. -یک هم نوایی، هم ندایی که در ذهن من درک می‌کردم که هر لحظه بلندتر می‌شد و آن موقع قشنگی‌اش این است که من با آنها همنوا بودم، نوایی که از قبل انگار می‌شناختم، شنیدم ولی الان به یاد می‌آورم، انگار ستایش پروردگار بود، خضوغ و خشوع ذرات حق در برابر حضرت حق... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۲۸ ریحانه-زناری‌یزدی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon