عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و ششم فصل سوم) همه گندم های گندمزار انگار نجوایی،نوایی با هم آواز می خواندند خیلی گوش نواز با همدیگر نجوا می کردند. من همراه دختر دایی و‌ برادرانم در کنارشان داشتم بازی می کردم، بین گندم‌ ها می دویدیم و خیلی شاد بودیم در همین حین صدای دایی م را شنیدیم که همه افرادی را که آنجا بودند صدا زد که بیایند بنشینند تا عکس بگیرند،من هم همراه بچه ها که می خواستند آماده بشوند برای گرفتن عکس رفتم... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۲۶ الهام-موحدی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon