تارهای سیاه و بلند موهای امانگل روی زمین افتاد و باد آنها را برد.پدرش موهای او را تراشید و او را مثل یک پسر لباس پوشاند تا بتواند او را برای کار در یک کارگاه قالی بافی در جایی دور بفرستد. امانگل به امید آنکه پول به دست آورده از کارش، برای خانواده اش فرستاده میشود کار خود را شروع کرد. در این میان دختری جوان به نام بلقیس عاشق او میشود و این قضیه سرنوشت او را تغییر میدهد.