عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و پنجم فصل سوم ) -من که روح بودم ایستاده بودم توی تختم ، مامان اومد از جلوی اتاق من رد بشه یه لحظه چشمش خورد به قاب عکس من، تا دید عکسِ منو از حال رفت ، چون تو مسیر نگاه بودم فکر کردم منو دید ... - یکی از روزهایی که تو بیمارستان پایین تختم بودم پیرمردی رو دیدم ،بابابزرگم سال ۸۳ فوت کرد با همون تیپ و شکل یهو دیدم پیرمردی اومد پیش من ، دیدمش شناختم ! گفتم آقا جون سلام شما اینجا چکار میکنید؟! اصلاً من موندم آقا جون اینجا چکار میکنه! گفتش اومدم بهت مژده بدم خوب میشی صبر داشته باش فقط برگشتی یه پیغام دارم برات که به بابات بگو سنگ قبر منو خواست عوض کنه دست به کفنم نزنه زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۲۵ ایمان-عبدالمالکی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon