سلام دوستان عزیز امیدوارم حالتان خوب باشد من محمدرضا هستم این داستان به زبان بی زبانی است یک تکه ای از متن داستان این قسمت من داشتم باهاش درباره مسائل کاری حرف میزدم. همین دابسه دیگه درب خانه اش را به هم کوباند و با عصبانیت خارج شد. هنوز از سر کار برنگشته بود که باید دوباره وارد خیابانهای شهر میشد. همینطور که با ظاهر برافروخته کت مشکی اش را در دست گرفته بود و در خیابانهای نمدار شب گامهای بلند برمی داشت بلند بلند با خودش و همسرش حرف میزد چرا با من اینجوری حرف میزنی؟ چرا به خودت اجازه میدی به من توهین کنی؟ چرا اینقدر بهم شک داری؟ من که کاری نکردم به من چه که شربت اون زنه ریخت روی کت من؟ مگه من بهش گفتم که کنم رو کثیف کنه؟ هان؟ من فقط لبخند زدم و گفتم اشکالی نداره چون این کاریه که همه میکنن فقط نمیخواستم شرمنده بشه.ام. آبروی منو بین همه بردی اونم دقیقا زمانی که اولین نمایشگاه شرکتم رو گذاشته بودم. اصلا من برای چی تو رو هم دعوت کرده بودم؟ تو که چیزی درباره سیستم ماشینهای و سنگین جاده نمیدونی تو فقط سوار مینی بوس و اتوبوس میشی فقط همینکارو بلدی تو هیچی نمیدونی تو فقط بلدى منو دیوونه کنی.