سربازی رفتن هوپی دخترک تلاش می کرد بغضش رو کنترل کنه تا یه وقت تبدیل به گریه نشه.. دلش نمی خواست امیدش رو تو اون لحظه اخر نگران کنه +نگفتی...بهم میاد؟ هوسوک به سر تراشیده اش اشاره کرد ا.ت سرش بالا اورد و به چشم های کشیده و درخشان مرد خیره شد -خیلی بهت میاد(: شبیه جوجه شدی +جوجه؟؟! به نظرت من شبیه جوجه ام؟! -من که اینطور فکر می کنم و دخترک با تمام توان بغضش رو قورت داد هوسوک خنده ی ارومی کرد و دخترک رو در اغوش گرفت +امیدوارم این جوجه هنوز بتونه امیدت باشه -تو همیشه امید من بودی و هستی! +شنیدنش برام یه دنیا ارزش داره..راستی ا.ت -بله؟ +اگه تو این مدت..کسی رو بهتر من پیدا کردی..کسی که واقعا امیدت هست و هیچ وقت تو رو زمین نمیندازه بدون هیچ تردیدی برو پیشش و من و فراموش کن -این چه حرفیه می زنی هوسوک؟ من خیلی تنها و بی کسم دقیقا تو لحظه ای که احساس کردم هیچ لزومی نداره تو این دنیا زندگی کنم تو دست منو گرفتی و امیدم شدی..شدی همه زندگیم! +خانوم جانگ داری لحظه اخری اشک منو درمیاری(: -هیچ وقت اشکاتو ندیدم که بخوام پاکشون کنم +وقتی کنار تویم اشک ریختن برای من معنی نداره.. بودنم خودش رو سفت تر به