عنوان: (گزیدهای از قسمت سیزدهم فصل چهارم) -یک قهوهخانه روبروی مدرسه بود من از پنج صبح میرفتم آنجا می نشستم،کاسبان می رفتند میآمدند. یک پیرمردی بود یک خانه خرابه بود پایین مدرسه ما یک انبارش سالم مانده بود و این مرد اینجا زندگی میکرد ولی مثل انسانهای اولیه با هیزم روزگار میگذرانید و همیشه دودی بود. -ما ادبی میخواندیم یک روز در قهوه خانه با دوستان بحث میکردیم معاصر خوب است یا پروین اعتصامی و یا... این آقا مهدی هم در گوشهای نشسته بود در سکوت و کسی به او توجه نمیکرد، یکدفعه از بین بحث گفت: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۱۳ رسول-نجفیان تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon