عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و یکم فصل سوم) -همین که پدر گفت:آقا امام رضا(ع) آمد سَرم رفت آن طرف دیدم یک آقایی لباس زرد پوشیده و شال سبز با یک جمعیتی داره سمت ما میاد.همین که آقا آمد ناخودآگاه دستم رفت روی سینه یک عرض ادب خاصی در وجودم آمد، از دور که آقا امام رضا(ع) را زیارت کردم یک انرژی خاصی آمد سراغ من... -امام رضا(ع) نگاهی به من کرد بسیار مهربان حرف نزد با نگاهش به من آرامش داد که هواتو دارم. زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۲۱ میثم-عباسیان تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon