عنوان: (گزیدهای از قسمت بیست و دوم فصل چهارم) -اینها فکر کردند من شهید شدم، یک کانتینر بزرگ یخچالهای ۱۲متری سردخانههای بزرگ اینها را کنار جاده روی پایه گذاشته بودند، اینها روشن و سرد بودند، شهدا را داخل مشمّاها میپیچاندند و در آن سردخانه میگذاشتند. آنجا میماند بعد دو سه روز که عملیات تمام میشد به مناطق خودشان منتقل میکردند. -من را کنار آن کانتینر آوردند و داخل مشمّا بستند و گذاشتند داخل آن کانتینر پیش شهداء. آن لحظه که بستند، نظارت من شروع شد. آرام آرام روح از بدن جدا شد. عادی بودم، آرامش داشتم، همینطور دور میشدم... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۲۲ اکبر-بابامرادی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon