مرینت برگشت به خونه ، به تیکی گفت نزدیک بودا ، تیکی گفت کاری که امروز برای آلیا کردی خیلی خوب بود مرینت ، مرینت گفت واقعا ؟ دوست داشتم کار بیشتری براش انجام بدم ولی ... ناگهان آلیا اومد و داشت میومد اتاق مرینت ، مرینت گفت باید زودتر این خبر مهم و بزرگو بهم میگفت ، آلیا در رو باز کرد ، مرینت گفت ای وای تیکی قایم شو ، آلیا اومد و گفت دختر باورت نمیشه همین الان چه اتفاقی برام افتاد دختر کفشدوزکی چند تا کارگر رو از دست ابر شرور نجات داد یه عالمه خبرنگار منتظر بودن تا باهاش مصاحبه کنن و اون موقع بود که این اتفاق افتاد ، آلیا فیلمو به مرینت نشون میده ، داشتن از دختر کفشدوزکی سوال میپرسیدن تا اینکه آلیا اومد و دختر کفشدوزکی دیدش و بهش گفت هی تو همون دختریی که راجب من مینیویسه نیستی ؟ کفشدوز بلاگ ؟ آلیا میگه آره ، دختر کفشدوزکی میگه از کارت خوشم میاد ادامه بده ، آلیا میگه گوشوارت دختر کفشدوزکی ، دختر کفشدوزکی میگه ممنون خداحافظ ، و بعد میره ، مرینت میگه این خیلی ... آلیا پرید وسط حرفش و گفت باحال بود نه ؟ دختر کفشدوزکی منو میشناسه و همینطور وبلاگمو و فکر میکنه من عالیم عالی ، مرینت میگه آره ای