عنوان: (گزیدهای از قسمت سیام فصل چهارم) خواهرم می خندید به من میگفت من را میشناسی؟ (این حرفها کلامی نبود) انگار به من اینطور تفهیم میشد، گفتم: شما صعدا هستی؟ از وقتی رفتی مادر خیلی اذیت شده. خندید و گفت: شما از کجا میدانی من به مادر سر نمیزنم؟ یکدفعه دیدم بالای تختم ایستاده، سرش را خم کرد و به کسی که روی تخت خوابیده بود گفت:ذبگو یا ستّار یا ستّار همین حرف را زد و راه افتاد به سمت پنجره اتاق سی سی یو... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۳۰ خدیجه-مبینی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon