عنوان: (گزیدهای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) هر چقدر نزدیکتر میآمد، احساس میکردم که یه اسبه با یه اسبسوار. اون اسب واقعا قد بلند و هیکل بزرگی داشت و اون شخصی هم که بالای اسب نشسته بودند، واقعا هیبتشان هیبت عظیمی بود... تا اینکه میشه گفت ایشان به فاصله ده متری من رسید و توقف کرد. یه لحظه دیدم سرشو از پشت اسبش آورد به من نگاه کرد و یه جملهای گفتش که هنوز که هنوزه منو تحت تأثیر قرار میده... منو به اسم کوچک صدا کرد، انگار که سالها منو میشناسه: «محسن تو اینجا چکار میکنی؟!....» زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۲۴ محسن-اسکندری تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon