سلام به دوستان عزیز امیدوارم حالتان خوب باشد من محمدرضا هستم اسم داستان های به زبان بی زبانی یک تیکه از متن این قسمت از داستان مرد با خود میاندیشید که این مفلس بی پول برای چه به زندگی نیازمند است؟ زندگی بدون پول و در فقر از مردن بدتر است. مرد پایش را آنسوی کمر مرد فقیر گذاشت و به نیمه ی دیگر اتوبوس .رسید زمان به سرعت سپری میشد و مرد تمام مسافران را از نظر میگذراند زنی با آرایش زننده و تند دختران و پسرانی جوان که در قسمت عقب اتوبوس با هم مخلوط شده بودند از نظر مرد لایق زنده ماندن نبودند چون جامعه را به تباهی میکشند. مرد گیج و کلافه شده بود زمان به سرعت از دست می رفت و اگر هر چه سریعتر شخصی را با خود بیرون نمی برد خودش هم در آتش می سوخت همینطور که از میان افراد و وسایلشان میگذشت ناگهان پایش به چیزی نرم گیر کرد به نظر شبیه قنداق نوزادمیآمد نوزادی که گویی با صورت روی زمین افتاده بود مرد با دیدن قنداق تصمیم گرفت آن نوزاد را نجات دهد اما با خود اندیشید این بچه بدون پدر و مادر در یتیم خانه بزرگ خواهد شد با آینده ای نامعلوم...