عنوان: (گزیده ای از قسمت بیستم فصل سوم) -از یک صحرایی رد شدم،بیابانی بود پُر از آدم که فقط مَرد بودند و همه ایستاده ، من کمی بالاتر از آنها بودم انگار منتظر کسی هستند مثل صف انتظار، من از اینها رد شدم همه لباس هایشان یکدست سفید بود. -وارد جزیره که شدم دیدم مهدوی آنجاست گفتم: مگر تو زخمی نشده بودی؟! اینجا چه کار میکنی! گفت: من شهید شدم، لباس نظامی تنش بود کاپشن ش را بالا زد گفت: ببین یک گلوله اینجا خوردم... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۲۰ محمد-زینلی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon