عنوان: (گزیدهای از قسمت پانزدهم فصل سوم) -یک روز دستهای فنچ روی یک درخت خیلی بزرگ نشست، منم برای اولین بار رفتم سراغ شون، شاید حدود یک ساعت بدنبال یکی شون بودم که بزنمش؛ انگار با هم گفتگو میکردند و به هم میگفتند: این میخواد ما رو اذیت کنه و میرفتند روی درخت دیگری مینشستند. -بالاخره یکیشون رو زدم، سرش یک طرف و بدنش یک طرف افتاد، از این ماجرا خیلی ناراحت شدم و گریه میکردم که چرا این کار رو کردم، ای کاش نمیزدم. تا ساعت ۹ شب به خانه نرفتم... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۱۵ حمید-جهانتیغ تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon