ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب رجز مأذنهها لرزه به ناقوس انداخت راهبان را همه در ورطۀ کابوس انداخت قصۀ فتنه و نیرنگ و دغل پیوستهست نان یک عده به گمراهی مردم بستهست ننوشتند که باران نمی از این دریاست یکی از خیل مریدان محمد (ص) ، عیساست لاجرم چارهای انگار به جز جنگ نماند قل تعالَوا... به رخ هیچ کسی رنگ نماند به رجز نیست در این عرصه یقین شمشیر است بر حذر باش که زنّار، گریبانگیر است کارزارش تهی از نیزه و تیر و سپر است بهراسید که این معرکه خونریزتر است بانگ طوفانیِ القارعه طوفان آورد آنچه در چنتۀ خود داشت به میدان آورد با خود آورد به هنگامه عزیزانش را بر سر دست گرفتهست نبی جانش را عرش تا عرش ملائک همه زنجیره شدند به صفآرایی آن پنج نفر خیره شدند پنج تن، پنج تن از نور خدا آکنده آفتابان ازل تا به ابد تابنده دفترم غرق نفسهای مسیحایی شد گوش کن، گوش کن این قصه تماشایی شد با طمانیۀ خود راه میآمد آرام دست در دست یدالله میآمد آرام دست در دست یدالله چه در سر دارد حرفی انگار از این جنگ فراتر دارد ایها الناس من از پارۀ تن میگویم دارم از خوی