گفت یعنی چی مهم نیست کارمهرابه هیچی نگفتم وسایلم رو میخواستم بر دارم که ارسلان گفت دیانا خودم میارم برات ارسلان وسایلم رو اورد درو باز کردم گفتم ارسلان محراب کجا رفت گفت خیلی عصبانی از اتاق اومد بیرون و رفت گفت خودت دیانا رو ببر هرجا که گفت با این حرف های ارسلان دلم هزار تیکه شد گفتم ارسلان تو خواهریا برادر داری گفت اره یه خواهر دارم پانیذ یه دختر کوچولو داره اسمش سما اسم شوهرش محمد ادامه توکامنت

رمان نبض عشق

1 سال پیش در دسته بندی سرگرمی مدت زمان 00:15