عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نوزدهم فصل چهارم) -من آی سی یو رفتم. یک خانمی بیمار (بیهوش در کما) در انتهای آی سی یو خوابیده بود. یک جوانی را دیدم با موهای فرفری پای تخت را گرفته بود و یوما یوما (یا أماه= ای مادر) می‌گفت و اشک می‌ریخت. -دیدم آن خانم از تخت بلند شد و مثل خودم هاله بود راه را گرفت و رفت من هم ناخودآگاه دنبال ایشان رفتم. آن خانم وارد اتاقی زیبا شد که اصلاً جزء آی سی یو نبود!! زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۱۹ اعظم-فکریان تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon