میدوریا کون بسه گریه نکن من مطمئنم که تو یه روز یک قهرمان بزرگ میشی! میدوریا : واق...واقعا؟ ( با بغض ) کاتسا : معلومه اشکاتو پاک کن المایت : بهش امید واحی نده ، این دنیا به کسی رحم نداره کاتسا : داری عصبیم میکنی ، تو نمی تونی فقط بخاطر اینکه کوسه نداره اونو از آرزو ها و رویا هاش منع کنی چطور جرات (جرعت) میکنی بهش بگی ضعیف این چجور عدالتی هسته که شما قهرمانا دارید،اصلا متوجه هستی چطور دلشو شکستی؟ ( با داد و بغضی که نمی خواست بشکنه چون کاتسا از بچگی قسم خورده بود که هیچ وقت گریه نکنه) المایت : سکوت کردم چون راست میگفت ولی انگار یک غم بزرگی رو دلشه کاتسا : باید از خودت خجالت بکشی آقای مضحر صلح ، اینو گفتم و با استفاده از موهام از در و دیوار پایین رفتم فک کنم یکم زیاده روی کردم ولی اخه اون منو یاد پدرم انداخت که چجوری داداش بزرگمو نابود کرد . نگاهی به ساعت کردم و دیدم نزدیک ۷ صبحه از اونجایی که امروز تولد ناتسوئو عه رفتم که براش کادو بگیرم نیم ساعت بعد کاتسا : بالاخره اون چیزی که می خواستمو گیر آوردم و از خیابون فرعی برای رسیدن به خونه حرکت کردم ، همینجور که داشتم راه میرفتم نزدیک بود یه