"تو خواب صدای شکستن شیشهها رو ،تصور کردم داره بارون میاد ، بیدار شدم ببینم چه بارونی که دیدم تو چند قدمی من دود است دویدم بیرون همسایهها رو صدا بزنم چون همسرم یک سال بود فوت شده بود و بچههامم سر خونه زندگی خودشونن و من تنها زندگی میکنم" سمیه خانم درحالی که خانه را نشان میداد،در حال تعریف حادثه بود... آمد بقیه قصه زندگیاش را بگوید که بغضش ترکید در حالی که اشک روی گونههایش را پاک میکرد به آرامی گفت البته شعله آتیش زندگی من شعله ور تر از آتیش گرفتن این خونه بود و بخاطر شرایط سخت خدا میخواست برای یه مدت از این خونه و خاطراتش دور باشم... سمیه خانوم ادامه میدهد : از اول دوستش نداشتم ولی اون موقع ها اینجوری نبود که خودت همسرت رو انتخاب کنی یهو مینشوندنت پای سفره عقد ، کل عمر زندگیمون من خیاطی کردم و خرج زندگی رو درآوردم حتی جهیزیه دخترا ، طلاهام فروختم و کار کردم و با کار کردن خود دخترا براشون خریدم، اون یه قدم برنداشت فقط... فقط دیه شوهر دخترمم گذاشت رو دوشم دامادم خیلی دخترم اذیت میکرد، اونم چاقو زد به قلبش ،حالا خودش نیست ولی دیه رو برای من به یادگار گذاشته.. ولی خب یک ساله خونم