از زلیخا خبری نیست به یوسف، ننویس! روی این کاغذ در حال تصرف ننویس یک نفس رابطهی ما و شما خوب نبود چیزی از روی تظاهر و تعارف ننویس من دلم خواسته از خانه به بیرون بزنم من دلم خواسته، این بار توقف ننویس صاحب چند یخنقاق پر از مشروبم به من از پاکی و از رنج و تصوف ننویس خون این خاک پر از تاک و پر از پستی را هر که خوردهست و نخوردهست تأسف ننویس میکند -خواسته نا خواسته- در یک کوچه شعر با زندهگی یک روز تصادف، ننویس بگذار این سر شوریده به بالین برسد صبح شد، صاحب تشویش و تکلف ننویس! بسته کن! هیچ کسی نیست غزل گوش کند از زلیخا خبری نیست، به یوسف ننویس محمد-خوش-بین