آزاده اسدی آرزوی سفر داشته اما جرات نداشته خودش می گه وابسته کارمندی و حقوق آخر ماه بودم برای همین هیچ وقت نمی تونستم دنبال رویام برم. یه روز حنجره اش خون ریزی می کنه و دکتر بهش دو ماه استراحت می ده به خودش که میاد می بینه بیکاره و اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاده! معطل نمی کنه هر چی داره می فروشه و یه کوله می اندازه پشتش و دنبال آرزوش می ره توی سفر کار می کنه و کم کم، کار سفری خودش رو میسازه آزاده مدتهاست که توی سفر زندگی می کنه