عنوان: (گزیدهای از قسمت هشتم فصل سوم) -خوابیدم که استراحت کنم چشمانم را باز کردم اینبار دیگه در بیمارستان نبودم یک صحرا، تراز، صاف، یک گوشهاش یک میلیمتر بالا پایین نشده و بوتههای خار روی زمین هست یک شکل، یکدست. -خیلی راه رفتم دنبال کسی گشتم بپرسم من اینجا چه کار میکنم؟ چرا اینجا اینجوریه! درخت خشکیدهای دیدم شاخهها بالا آمده ولی برگی ندارد، تمام امید من شد خوشحال شدم یک چیز متفاوت دیدم... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۸ میلاد-دولتآبادی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon