عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و دوم فصل چهارم) -یکدفعه دیدم یک نیسان یخچالدار آمد کنار یخچال. درب که باز شد شهیدان را تقسیم کردند بروند. وقتی رسیدند به بدن من، اویی که قسمت بالای سرم را گرفت، همین که آمد مرا بلند بکند گفت: این زنده است!! این جلوی دهانش بخار است!! من را کنار جاده گذاشتند شروع کردند تقسیم کردن بقیه را برسانند معراج شهدای شهرستان‌هایشان تمام که شد شروع کردند به اِحیا کردن من... زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۴-قسمت-۲۲ اکبر-بابامرادی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon