سلام دوستان عزیز امیدوارم حالتان خوب باشد من محمدرضا هستم داستان صوتی داستان های به زبان بی زبانی یک تکه متنی از این قسمت داستان صوتی با صداهایی عجیب بسته میشد صداهایی که شبیه برخورد دو تکه چوب به هم نبود بیشتر شبیه صدای کوبیده شدن یک جسم آهنین به زمین بود... وقتی در اتاقش چهار بار به هم کوبیده .شد مرد با وحشت ازرویای کودکی اش به کنار جاده کشیده شد. چشمهایش را باز کرد و هراسان به سمت دره اطراف جاده نگاه کرد. نه اشتباه نکرده بود اتوبوسی که هنوز چراغهای جلویش روشن بودند بعد از چندین بار غلت زدن در میان دره افتاده بود مرد برای چند دقیقه روی جایش خشک شد و دستش را در موهایش فرو برد به اطراف نگاه کرد تا شاید کسی را برای کمک گرفتن بیابد اما هیچ کس در آن حوالی نبود هیچ کس به جز خودش با کمی سر خوردن و افتادن بالاخره موفق شد از دره پایین برود و کم کم سعی کرد به اتوبوس نزدیک شود. خیلی راحت توانست مدل و نوع موتورش را حدس بزند ولی موضوع مهمتری که میدانست این بود که احتمالا آن اتوبوس با توجه به سقوطی که داشت در کمتر از ده دقیقه دیگر منفجر میشد و هر کس آن در بود تبدیل به خاکستر میگشت چراغهای داخ