سلام دوستان عزیز امیدوارم حالتان خوب باشد من محمدرضا هستم امروز برایتان ادامه داستان های به زبان بی زبانی را تعریف کرده ایم یک تیکه از متن از همین دایتان تعریف امروز به خاطر آورد که آن تخم له شده از وسط شکسته و به دونیم تقسیم شده بود پس مرد وسط تخم را به آرامی روی تخته سنگ کنار غار شکست و بعد تخم را داخل دهان دوستش از هم باز کرد و مایع عجیب و لزج را در دهان دوستش ریخت دوستش آنرا بلعید و به مرد لبخند زد. صدای خنده ی آن دو که به داخل غار میرفتند در تمام کوهستان سنگی پخش شد. بعد : موناکو سرش را پایین آورد و از میان نگهبانان نیزه به دست وارد چادر رئیس قبیله شد ظرفی از تخمهای رنگ شده را جلویرئیس قبیله که پیرمردی با ریش و موهای سفید بلند و صورتی آفتاب سوخته بود گذاشت و خودش با احترام گوشه ی چادر دو زانو .نشست رئیس قبیله ظرف گلی حاوی تخمها را برداشته و تک تک آنها را دقیقا وارسی کرد وسط تخمها با یک خط آبی کمرنگ از سایر نقاط و رنگها متمایز شده بود رئیس قبیله بعد از وارسی دقیق هفت عدد تخمی را که موناکو با خود آورده بود با صدایی لرزان رو به موناکو کرد و گفت خوبه پسرم... تو جوون با استعدادی