سلام به دوستان عزیز امیدوارم حالتان خوب باشد من محمدرضا هستم امروز براتیتان ادامه داستان به زبان بی زبانی را تعریف کرده ایم یک تیکه از متن داستان که امروز برایتان تعریف شده مرد همانطور که با پاهای برهنه اش روی علقها قدم میزد شاخه ایی از تمشکهای وحشی را در دست گرفته بود و با لذت میخورد که چیز خیس و لزجی را زیر پایش حس کرد با این تصور که احتمالا حلزونی را له کرده است پایش را بلند کرد ولی چیزی که زیر پایش میدید اصلا شباهتی به حلزون نداشت متعجب روی زمین نشست و به چیز عجیبی که یافته بود خوب نگاه کرد. مایعی زرد و بیرنگ که انگار با هم مخلوط شده اند. دو چیز دیگر هم در کنار آنها بود که بیشتر شبیه کاسههای چوبی غار خودش بود که آنها را از چوب درخت گردو درست کرده بود ولی دو کاسه ی سفیدی که میدید کاملا له شده بودند و تنها دو نیم دایره از آنها باقی مانده بود. بعد از چند دقیقه نگاه کردن مرد به این فکر افتاد که شاید بتوان آنرا خورد. بنابراین انگشت کوچکش را به آرامی در آن مایع عجیب فرو برد و آنرا در دهان گذاشت کمی مزه مزه کرد و لبخندی از روی رضایت خاطر بر لبانش نقش .بست به این فکر افتاد که این مایع ع