عنوان: (گزیده ای از قسمت بیستم فصل سوم) -پرایدی از اقوام خریده بودم ۲۰۰ هزار تومان مانده بود دیگر نداشتم به او بدهم بدهکار ماندم گفتم این مقدار را اصلاً نمی توانم جور کنم گفت باشه و قبول کرد. -یک آدمی جلوی مرا گرفت، گفت: تو ۲۰۰ تومن حق بچه های من را ندادی؛ گفتم: حالا چه کار کنم؟ گفت: نمی دانم از این موقع به بعد نمی دانستم چه کار کنم قفل شده بودم در عذاب بودم، از خدا خواستم کاری کند بتوانم حق را ادا کنم. فکر می کنم بخاطر این موضوع خدا مرا برگرداند. زندگی-پس-از-زندگی عباس-موزون فصل-۳-قسمت-۲۰ محمد-زینلی تجربه-نزدیک-به-مرگ @abbas-mowzoon